The Grudge Of Panahi Season 1 Episode 2

فکر خواب بد شب گذشته ذهن #عماد را روز فردای آن به کلی به خود مشغول کرد ، همچنین وقتی #عرفان سمساردادی این هنرجوی عجیب و غریب هنرستان به او گفت که رویا ها گاه به حقیقت می پیوندند هرچند عماد اصلا به روی خود نیاورد و حتی با شکل چهره او را مسخره کرد ولی حسابی ترسید.
وقت درس به پایان رسید ... همه به خانه خود و به راه خود رفتند... بعد از ظهر آن روز عماد وقتی به خانه رسید ، حال و حوصله تمرین را نداشت ، یک دفعه او را خواب برد،در خیال خود یک یا دو ساعت خوابیده بود که یک لحظه از خواب پرید... با عجله به اطراف نگاه کرد ، اتاقش نبود ، یک اتاق کوچک بود و او را روی یک صندلی نشانده بودند ، عماد زود فهمید اینجا یکی از اتاق های انفرادی هنرستان بود ، هیچ فکری در مورد اینکه چگونه می تواند به اینجا بیاید نداشت... به فکر خواب شب گذشته اش افتاد و به فکر حرف های عرفان ، یک لحظه احساس کرد کسی از پشتش به سمت گوش او خم شده است حتی می توانست نفس های او را روی گوشش احساس کند ولی آنجا کسی نبود ناگهان در همان حالت صدایی شنید، صدایی شبیه صدای عرفان در گوش او به آرامی صدا می زد: (( عماد ، عماد ، عماد...)) عماد از جای خود پرید و سمت در اتاق انفرادی رفت ، در قفل بود ، چندین ضربه مشت و لگد هم به در زد ولی باز نشد ، از پنجره اتاق انفرادی اتاق تمرین کمانچه دیده می شد ، پس اینجا هم اتاق انفرادی شماره هفت بود ، درست جایی که عرفان و #یاشار  و #پرهام همیشه آچار این اتاق را پیش خود نگه می داشتند!
با حسرت به بیرون کرد ، در طرف روبه رو یک اتاق پایین تر اتاق آقای گوگردچی بود ، چراغ آنجا روشن به نظر می آمد ، چندین بار صدا زد : (( استاد گوگردچی ، استاد ، استاد ، من بوردیم... )) ولی پاسخی نشنید، چندین بار هم #پارسا را که گاه در آنجا ویولنسل تمرین می کرد صدا زد ولی پاسخی نشنید. دستش را به جیب هایش زد موبایلش در جیبش بود زود برداشت و با دست های لرزان سعی کرد شماره ای را بگیرد ولی اصلا آنتن نمی داد، یک لحظه متوجه شد موبایلش به شکل خودکار به وای فای هاتسپات یاشار وصل شده است، سعی کرد با تلگرام و... به کسی پیامی بفرستد ولی با اینکه به وای فای متصل بود اصلا به تلگرام وصل نشد، او با خود گفت حتما یاشار و شاید دیگر بچه ها هم اینجا باشند! پس شاید کسی با من شوخی می کند ، در این فکر بود که یک لحظه احساس کرد آچاری به در انداخته شده است صدایی آمد و در خود به خود باز شد ، عماد  عصبانی و با سرعت در را باز کرد و وارد راهرو شد ولی کسی آنجا نبود ، از آن طرف راهرو به سمت اتاق ویولنسل رفت تا ببیند چه کسی آنجاست وارد اتاق ویولنسل که شد منظره او را شکه کرد... استاد گوگردچی در اتاق به روی ویولنسل افتاده بود و از بدنش خون می رفت ، عماد او را کمی بلند کرد ، گویی جانور ترسناکی پوست صورت استاد را کنده بود و او را کشته و آنجا رها کرده بود ، بدن عماد یک لحظه سست شد و او با ترس از اتاق بیرون رفت ، هوا دیگر حسابی تاریک شده بود ، چراغی را روشن کرد ، برخلاف خوابش اینبار برق ها قطع نبودند حداقل تا آن زمان قطع نبودند!!! چون در یک لحظه با صدای اتصال شدیدی برق قطع شد و باز همه جا تاریک!!! صدایی را عماد شنید ! صدایی از کنسرتو سی مینور اسکار ریدینگ ، کنسرتو ای که سال قبل شاگردان  استاد بلوری هرلحظه و همه جا آن را می نواختند ولی این حتما کسی نبود جز امیررضا ، کسی که عماد او را زیاد دوست نمی داشت و به طور کلی باید بگوییم کسی او را دوست نمی داشت ولی اینبار شاید راه حلی می شد که عماد از طریق او به جریان پی ببرد... عماد هر قدمی که برمیداشت صدای قطعه بیشتر می شد (فا دیز ، سی ، فا دیز ، می ...) یک لحظه صدای استاد پناهی به گوشش رسید : (( کلاسیز ، کلاسیز ، کلاسیز ... )) عماد حسابی سردرگم شد ، کلاس ؟ اینجا که برق نبود و شب بود ؟ چه کلاسی ؟ به همه طرف نگاه می کرد ولی استاد را نمی دید ، یک لحظه صدای درب کلاس را شنید به سمت کلاس رفت با نور فلش موبایلش به کلاس نگاه کرد و جای خود خشک شد! اسکلت ها ، اسکلت های متحرک در صندلی های کلاس نشسته بودند و استاد پناهی به آنها درس می داد او می گفت : (( مثلا عزرائیل تار چالیر... باراباریلام...))سپس او به سمت عماد نگاه کردو گفت : (( بالام ، اوردا نینیسن ؟ مگر سنه گجه یوخودا دمدیم گئجه نی هنرستان دا قالمیه جاغیدین!!!))...
از طرف دیگری استاد گوگردچی را دید که از سمت اتاق های انفردای می آمد و از صورتش قطره های خون می چکید و با خود تکرار می کند (( بیردن گوردون عزرائیل گلمییپ ، اوندا دئدیم کرمی گت عمادین جانین آل ، ائله آلکی البی هئش واخ دیری دییرده!))
از طرفی نیز امیررضا رادید که از اتاق تار بیرون آمد ، امیررضا به زامبی تبدیل شده بود و با دهانی خونین با سرعت به سمت عماد می آمد تا گازش بگیرد ، عماد با سرعت به سمت در اتاق 11 رفت ولی باز نشد از آنجا به سمت کلاس دهم فرار کرد و در را بست و نفسی کشید ناگهان از پشتش خرسند(معلم ریاضی) را دید که او هم به زامبی تبدیل شده و در حالی غر غر صدا در می آورد و زخم بزرگی بر روی سینه اش وجود دارد و قلبش از سینه اش بیرون آمده و جایش خالی است ، شبیه به پلیس راهنمایی رانندگی دستانش را حرکت می دهد و چندتا مرد اسکلتی می خواهند صندلی ها را به روی عماد پرتاپ کنند ، حال در میان چندتا زامبی گیر کرده بود...


#ادامه_دارد

Comments

Popular posts from this blog

آلپ تکین و باد - قسمت اول/ The Alptakin and Wind Episode 1

The Grudge Of Panahi Season 2 Episode 6

کینه پناهی فصل سوم قسمت اول / The Grudge Season 3 Episode 1