The Grudge of Panahi Season 1 Episode 3 (Persian)



... عماد می دانست تنهاترین راه فرار راه پله است ولی در این زمان کوتاه که هیچ یک از زامبی ها به او نرسند چگونه می توانست فرار کند !؟ فوری تصمیم خود را گرفت از در کلاس دهم خارج شد و با سرعت به راه پله فرار کرد ، پله ها را دو تا و حتی سه تا سه تا پایین آمد ولی این پایان ماجرا نبود ، به سالن پایین رسید ناگهان صدای اره ای را شنید و در تاریکی طباطبایی را دید که اره به دست در حال بریدن میز است... طباطبایی وقتی صدای عماد را شنید به سمت او برگشت، عماد چشمان او را دید که در جایش نبودند و حدقه های خالی از چشم و پر از خون از پشت عینک او دیده می شدند ، همچنین عماد دید که طباطبایی یک پایش را ندارد ولی طباطبایی از پشت میز پایش را برداشت و به جایش انداخت و به سمت عماد آمد ، عماد  سعی کرد به سمت آنفی تئاتر فرار کند ولی طباطبایی خیلی نزدیک بود ، طباطبایی اره خود را به سمت عماد برد ،عماد با لگد به شکم طباطبایی ضربه ای وارد کرد و از دهان طباطبایی که از او دور می شد و با ضربه خم شده بود ، حشراتی بیرون می آمده و پرواز می کردند ، عماد به سوی آنفی تئاتر رفت و از در آنفی تئاتر وارد شد ، در خود به خود بسته و قفل شد ، عماد همچنان که در تاریکی کورمال کورمال راه می رفت ناگهان برق ها وصل شد ، از سمت در دیگر آنفی تئاتر که به حیاط راه داشت صدای استاد جهان آرای شنیده شد او می گفت : (( ایکی ... ها ها ها ها)) صدای خنده او در کل آنفی تئاتر پیچید ، او از در وارد شد ، مثل همیشه چهره ای خندان داشت و همه چیز معمولی به نظر می رسید ، عماد با خود تعجب کرد که چه عجب او زامبی نشده است!!!
او مثل همیشه دمپایی های خود را به پا کرده بود و فنجان چایی به دست داشت ، او کنترل پروژکتور آنفی تئاتر را نیز در دست داشت ، دستش را به سمت پروژکتور دراز کرد و دکمه ای را فشار داد و پروژکتور باز شد ، عماد خواست چیزی به استاد سازتخصصی اش بگوید ولی جهان آرای فوری با لحن سرکوب کننده ای گفت: (( سس ائلمه باخ اورا...))
فیلمی شروع به پخش شدن کرد در فیلم دو نفر که به صورتشان ماسک زده و خود را ((دکتران وحشت)) می نامیدند ، خود را معرفی کردند و به عماد گفتند: (( بیز سنین دوستلاریننانیخ ، بیزدن قورخما ، بیز سنین یاخجی لیغیوه ایستیریخ ، ایندی سن بیدانا موازی دنیاداسان ، بولوروخ ذهنین قاریشیپ ولی هر زادی بولجاخسان...))
عماد از صدای آنها شک کرد که آنها چه کسانی هستند....
جهان آرای به عماد میز موجود در صحنه آنفی تئاتر را اشاره کرد که در آنجا غذا و آب بود ، سپس ناپدید شد، عماد که گرسنه و تشنه بود به سمت میز رفت و غذا ها را خورد ، سپس ناگهان خوابش برد، چند ساعت بعد که از خواب بیدار شد دوباره در اتاق انفرادی بود ولی اینبار در باز بود و صدای قدم های کسی می آمد ، عماد ترسید و از جایش بلند شد ، سایه بلندی به زمین می افتاد ولی سایه با نزدیک شدن صدای قدم ها کوتاه تر می شد ، عماد صندلی را جهت دفاع از خود به دستش برداشت ، بالاخره رسید ، هر دو با هم جیغ زدند ، او کسی نبود جز #ساسان .
ساسان پسری بود  شوخ طبع. خنده رو ، او همیشه و در همه جا در خندان همه استاد بود...
ساسان فورا از #عماد با صدای لرزانی پرسید : (( زز...ززز لری گورموسن؟))
عماد : (( زامبی لری!؟))
ساسان : (( هن ... استادلار نیه اوجور اولوپ لار؟ ))
عماد : (( بولمورم... او فیلمی سنه آشدی جهان آرای ؟ آنفی تئاترا گئتمیسن؟))
ساسان : (( هن ... ولی بیزاد باش تاپمادیم...))
ساسان با اینکه ترسیده بود و استرس زیادی هم داشت ولی باز به شوخی گفت : ((منیم استادیمین یئری بوش ده با هنرستانی زامبی کیمین فیرلانا))
عماد کمی خندید ، استاد فلوت را تصور کرد که همیشه حیاط مدرسه را دور می زد
ناگهان از پشتشان درب اتاق کمانچه باز شد ، از میان تاریکی ها جبارزاد را دیدند که او را از دیوار آویزان کرده اند احتمالا برای شکنجه روحی به وی قبلا ریش های او را از ته تراشیده اند ، آرشه کمانچه را از روی قلبش به بدش وارد کرده اند و آرشه پس از عبور از وسط قلبش از پشتش بیرون آمده و به دیوار اصابت کرده است، او مرده بود ، بی صدا و تنها و بدون اینکه کسی از مردنش با خبر شود!!! همچنین کمانچه محبوبش را دیدند که احتمالا قاتلان آن را به زمین انداخته اند و شکسته اند ، همچنین از خون او در دیوار شکلکی خندان شبیه(  😃 ) رسم کرده بودند . ناگهان صدای پناهی در سالن پیچید : (( بالام سیز قاتل سیز... سیز باعث اولموسوز او اوله... بالام سیزده اولَجاخسیز... اولَجاخسیز...))  پشتشان به در بود ، این بزرگترین اشتباهی بود که مرتکب شدند ، ناگهان ساسان حرکتی را در طرف در احساس کرد ، در عین چند ثانیه او را یک زامبی بیرون کشید این استاد فلوت بود و به زامبی تبدیل شده بود ساسان را با خود بیرون کشید و گازش گرفت ... عماد یک صندلی از زمین برداشت و به سمت استاد زامبی شده پرتاب کرد و او مجبور شد ساسان را رها کرده و فرار کند ... عماد رو به ساسان با صدای شبیه به جیغ گفت : (( حلال زاده دی ... آدی اوستونه گلده...))
عماد ساسان را به اتاق هفت کشید و در را بست... ساسان سرگیجه داشت و پوستش داشت یواش یواش شبیه زامبی ها می شد، در حال خود نبود و نمی توانست سخن بگوید ، ناگهان یک نفر ماسک به دهان در اتاق ظاهر شد...گویا مثل امواج رادیو به اتاق وارد شده و نیاز به در و... ندارد ، او ساسان را برداشت و با خود برد ، عماد فریادی کشید (( هارا آپاریسیز !؟ او کی تازا گلمیشده ...))  صدایی زمزمه مانند گفت: (( او ناموفق اولده... گلح بو دنیادان چیخا...))

...

روز بعد ساسان در دنیای واقعی اتقاق را به صورت یک خواب به یاد می آورد ، در هنرستان به همه گفت که دیشب عماد را در خواب دیدم ولی هرگز تعریف نکرد به چه حالت...
بیش از دو هفته بود که در دنیای واقعی عماد ناپدید شده بود ، روز های اول هرچقدر هم خیلی از بچه ها زیاد ناراحت شده بودند ولی دیگر همه به نبودن عماد در هنرستان عادت می کرد، پناهی بدون وجود عماد هم به دو دادن ادامه داد، وحیدی مهر بدون حضور عماد در کلاس هم داستان های دینی- مذهبی اش را تعریف کرد با دانستن اینکه هیچ کسی به او گوش نمی کند ، همه انگار داروی فراموشی خورده بودند ، اصلا چه کسی قرار بود به فکر عماد باشد!؟
آروین؟ شهریار ؟ حسین؟ وحید؟ عرفان ها ؟ پرهام؟ سالار؟ پارسا؟... کی ؟ حتی دیگر برخی بی عرضگیشان را در عادت کردن به نبودن عماد آنقدر پیش برده بودند که حتی می گفتند : (( حتما بیر ایش گوروپ کی باشینا اویون گلیپ...))
انسان ها همین طورند... بی عرضه اند ... اتفاق ها را ، آدم ها را ، خیلی زود فراموش می کنند، عشق ها را فراموش می کنند ، اطلاعات به درد بخور را فراموش می کنند ، ظلم را فراموش می کنند ، کلا همه چیز را فراموش می کنند ، انسان ها بیش از اندازه فراموش کارند ، آری عماد را هم فراموش می کردند ...


- عماد هر بار که بنا به دلیلی خوابش می برد ، دوباره در اتاق هفت بیدار می شد و یک سری اتفاقات جدید می افتاد ، روز بعد وقتی جلوی کلاس بود و اینبار رنجبر به شکل زامبی به اسکلت ها درس می داد ، عماد به یادش افتاد که این استاد در کلاس همیشه از غرب انتقاد می کرد و یاد شوخی یاشار افتاد که میگفت: (( هن ، فرانسه ده آژلاریننان اولوللر سومالی وام وئریر...)) ناگهان صدای ناقوس کلیسا آمد! این صدای زنگ مدرسه زامبی ها و اسکلت ها بود!!!
همه زامبی ها و اسکلت ها به حیاط رفتند ... عماد هم اینبار برای اولین بار با آنها به حیاط رفت ... تاکنون به حیاط نرفته بود ، به فرار از طریق حیاط فکر کرده بود ولی وقتی از پنجره به بیرون هنرستان نگاه کرده بود دیده بود گویا بیرون از حیاط دنیایی وجود ندارد به همین دلیل منصرف شده  بود، اینبار با آنها به حیاط رفت...
منظره ی عجیبی منتظرعماد بود...
همه جا پر از قبر بود... قبر هایی به نام همه بچه های هنرستان ...دارای تاریخ تولد و تاریخ مرگ ولی در قسمت تاریخ مرگ نوشته بود : (( همه روز و همه جا... ))

#ادامه_دارد

👤نویسنده: #یاشار_کرمی

Comments

Popular posts from this blog

آلپ تکین و باد - قسمت اول/ The Alptakin and Wind Episode 1

The Grudge Of Panahi Season 2 Episode 6

کینه پناهی فصل سوم قسمت اول / The Grudge Season 3 Episode 1