The Grudge Of Panahi Season 1 Episode 4 (Persian)



...عماد تک تک قبر ها را نگاه کرد ، با خود فکر می کرد که واقعا تعریف مرگ چیست؟ آیا همه کسانی که در جنب و جوشند زنده اند؟ ما عادت کرده ایم مرگ را با تعریف پزشکی آن بشناسیم ولی خیلی ها هم هستند که در این میان ما هستند ولی مرده اند قبلا از آن که کار به پزشک قانونی برسد!
عماد همانطور که به قبرها نگاه می کرد ، قبری که رویش کلاغی هم نشسته بود توجهش را جلب کرد ،این قبر به نام خود عماد بود ، روی قبر نوشته بود : (عماد عباس زاده - تولد : 1380/01/16 - مرگ : همه روز و همه جا))
ناگهان صدایی آشنا به گوش رسید ، صدا ، صدای مشاور هنرستان بود ، آقای #حیاتی . او طبق معمول عینک به چشم ، با سری که گویا یک سایز نسبت به بدنش کوچک بود و دست ها پشت ایستاده بود ، او گفت : (( آقای عباس زاده دا وقتی ده سیز ده اولسیز )) ناگهان حیاتی از زمین تبری برداشت و به سمت عماد پرتاب کرد ، عماد با حرکتی فوری از مرگ حتمی نجات یافت ، تبر به تنه درختی اصابت و آن را دو نیم کرد ولی حیاتی به پرتاب تبر ادامه می داد ، عماد فورا از آنجا فرار کرد ، صدای اصابت کردن تبر ها به دور و بر عماد صدای گوش خراشی را ایجاد می کرد ، عماد به سمت در سالن رفت ولی در قفل شده بود ، عماد پنجره فروشگاه جواد آقا را دید که شکسته و همچنین نرده هایش نیز به زمین افتاده اند ، او از پنجره بالا رفت و به فروشگاه جواد آقا داخل شد ، ناگهان جواد آقا به شکل زامبی از زیر میزی که در فروشگاه بود بیرون آمد ، او در دو دستش پول نگه داشته بود و درحالی که صدایی شبیه خر خر از گلویش بیرون می آمد به سمت عماد می آمد ، عماد با عجله از فروشگاه خارج شد و به سالن رفت در سالن ناگهان صدای جیغی شنید ، از آن طرف سالن #مهران را دید ، #مهران_شهناز هنرجویی که  به دلیل جذابیت نام خانوادگی اش کمتر در صدازدن او از نام کوچکش استفاده می کردند ، طباطبایی اره به دست درحال نزدیک شدن به #مهران بود ، در فاصله کوتاهی که طباطبایی با دیدن عماد به سمت او نگاه می کرد ، مهران توانست از آنجا به سمت عماد فرار کند ، مهران با صدایی لرزان گفت : ((سن بیبیله وقتی بورداسان !؟ ))
در لحظه ای که هر دو باهم می خواستند به سمت سالن بالا فرار کنند ناگهان چوبی از پشت گردن مهران به بدن او وارد شد و طرفی دیگر خارج...
در این هنگام ناگهان مردانی که خود را #دکتران_وحشت می نامیدند ظاهر شدند و #مهران را با خود بردند ...

در دنیای واقعی #مهران نیز جریان را به شکل یک خواب به یاد می آورد ، دیگر شمار کسانی که از زمان ناپدید شدن عماد او را در خواب دیده بودند به دو نفر افزایش یاقته بود!!! مهران وقتی آنچه را که در خاطرش یک خواب بود به بچه ها تعریف کرد ، یکی از آنها با صدای مسخره آمیزی  گفت : (( گئجه شاما آغیر یمیسن احتمالا))
ولی ساسان هم تعریف مهران از خوابش را شنید و به شباهت بیش از اندازه آن به خواب خود تعجب کرد ، ساسان از آن روز به اینکه شاید آن چیزهایی که دیده فقط خواب نبودند شک می کرد ، الان شکش بیشتر شده بود ، مهران خیلی زود آنچه را که در خاطرش باقی مانده بود را فراموش کرد ولی خواب او جرقه ای در ساسان ایجاد کرد ، ساسان از این به بعد شروع به تحقیق در مورد اتفاقات ماوراالطبیعه کرد ، همچنین قبلا شنیده بود که یاشار و حسین در مورد #جهان_های_موازی صحبت کرده و می گفتند احتمالا دنیاهایی شبیه دنیای ما ولی با قوانین و شرایط متقاوت وجود داشته باشد ، آرام آرام برخی از لامپ ها داشت در ذهن ساسان روشن می شد ولی هنوز خیلی چیز ها نامعلوم بودند...
در دنیای موازی هم بیشتر از همه چیز عماد از تنهایی رنج می کشید ، اینکه دو نفر هم آمده و دوام نیاورده بودند نیز عماد را بیشتر اذیت می کرد ، عماد از عاقبت آنها نیز خبری نداشت در ضمن او به اینکه چطور توانسته این همه دوام بیاورد شک می کرد!
عماد در یکی از اتاق ها دفترچه یادداشتی نیمه پاره شده و خودکاری هم یافته بود ، تصمیم گرفت از این به بعد گاه بنویسد ، شاید نوشتن مرحمی به درد تنهایی او بشود ، در دنیای واقعی هم همین طور است ، نویسندگان بزرگ اغلب از افرادی تنها بوده اند ، درد تنهایی به درجه ای غلیظ است که خفگی ناشی از آن انسان را گاه #نویسنده می کند ،گاه #شاعر می کند و گاه...
عماد در اولین صفحه دفترچه یادداشت نامش را نوشت و سپس از شدت خرابی اعصابش خنده اش آمد ، گاه خنده هایمان همین طور است ، گاه ما از شادی نمی خندیم از ناراحتی می خندیم ، اصلا چرا نام می نوشت؟ مگر جز او آدم معمولی دیگری آنجا بود که نیازی به نام باشد ، او در جایی بود که نام ها هم از ارزش افتاده بودند ، نام ها در آنجا گم شده بودند ، تاریکی دائم آن دنیای موازی گویا سیاه چاله نام ها بود ،سیاه چاله ای که نه تنها نام را بلکه خنده ها را و شادی ها را هم می بلعید ، این دنیای موازی دیکتاتوری بود که از ناراحتی ها ، رنج ها ، گریه ها و تنهایی ها تغذیه می کرد!!!
عماد این را دیگر می دانست ، شاید دانستن این نکته باعث شده بود تاکنون عماد قربانی یکی از زامبی ها نشود و دوام بیاورد! البته عماد ناآگاه بود که دوام آوردن خود در این دنیا دردسر بود ، چرا که کسانی که دوام نیاورده بودند نظیر #ساسان و #مهران هم اکنون راحت بودند...
در خیلی مسائل این طور است ، کسانی که همیشه در مقابل بدی ها دوام می آورند در عذابند ... کسانی که همیشه ایستادگی کنند در عذابند...
نوشتن ! چیزی نبود که عماد به آن عاشق باشد ولی شاید در جایی که همه چیز بد  باشد انسان باید ما بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند! انتخاب عماد هم از این رو بود
در این هنگام عماد صدایی شبیه به اتصال برق شنید ، سپس صدایی شبیه صدای امواج رادیو ، ناگهان دو نفر که ماسک به صورت داشتند در اتاق ظاهر شدند ، عماد را از دستانش گرفتند و کشان کشان به سمت اتاق یازده بردند ، در اتاق یازده تختی بر وسط اتاق گذاشته بودند ، عماد را روی آنجا خواباندند و دست ها و پاهایش را بستند ، دکتران با صدایی رباتیک به یکدگیر می گفتند : (( موفق ، موفق ، موفق... )) عماد داد زد : (( نمنه موفق ؟ نینیسیز منه ؟ )) یکی از آنها با صدای رباتیک خود ادامه داد : ((موفق ، بیر مرحله رد المیسن ، تازا مرحله یه وارد اولوسان)) عماد گفت : (( نه مرحله سی ؟ نمنه دیسیز؟ )) دکتران وحشت واکسنی را آماده کردند و از درست از بغل گلوی عماد تزریق کردند ، عماد از درد تزریق واکسن فریاد می کشید...
عماد از هوش رفت ، زمانی که دوباره به هوش آمد جهان آرای را دید که در بالای سر او درحالی که باز فنجان چایی در دست دارد ایستاده است ...


#ادامه_دارد

👤نویسنده : #یاشار_کرمی

Comments

Popular posts from this blog

آلپ تکین و باد - قسمت اول/ The Alptakin and Wind Episode 1

The Grudge Of Panahi Season 2 Episode 6

کینه پناهی فصل سوم قسمت اول / The Grudge Season 3 Episode 1