THe Grudge of Panahi Season 1 Episode 6 (Persian Story Series) (The Grudge of Panahi)



... همچنان که عماد بر روی صندلی نشسته بود با صدای ((داک)) جهان آرای فنجان چای را روی میز گذاشت و جبارزاد و تیلا به آنچیزی که در تلفن همراهشان به یکدیگر نشان می دادند خندیدند ، پناهی هم ورقه ای را که در روی میز بود می خواند و هنگام خواندن آن به نشانه تایید از دهانش صدایی شبیه ((همم همم)) می آمد و انگشتانش را روی میز شبیه نواختن پیانو حرکت می داد
عماد نفس عمیقی کشید ، صدای قلبش را می شنید ، قلبش کم می ماند از قفسه سینه اش بیرون بزند ، عماد برای آن چیزی که قرار بود بشنود ، دیگر صبر نداشت
پناهی که این مسئله را متوجه شده بود شروع به توضیح دادن کرد : (( بالام ، بیز بیدانا بویوک پروژه یه گوره سنی بوردا ساخلامیشیخ...)) (( علم داها بیزه موازی دنیالاردا گئت گل الماخ امکانین وئریپ ده، آنجاق موازی دنیالاردا ایش بیزیم دنیاداکی کیمین دییر ، بوردا زامبی لر وار و بیز اگر ایستیریخ بو دنیالاردا دا زندگانلیخ الیاخ گلح بو زامبی لری آرادان آپاراخ... )) (( وحشت دکترلاری ایندی بو شرایطی یارادیپ لار و سن بو ایشی گورماغا لاب یاخجی گزینه سن...))
عماد پس از شنیدن همه توضیحات پناهی و کسب اطلاعات در مورد پروژه بزرگ ((نجات جهان موازی)) از اتاق پناهی بیرون رفت ، ناگهان صدای بادی به گوش رسید و از پشت دیوار همان راهرو امیر رضا را دید که به شکل زامبی دنبالش می آید ، او دوباره با ترس به اتاق پناهی برگشت ، وقتی به اتاق رسید ، منظره جالبی دید ، اتاق خالی خالی  بود ، مثل اینکه اصلا سال هاست کسی آنجا نبوده است، عماد منتظر ماند تا امیررضا از آنجا رد شود سپس از اتاق خارج و از آنجا دور شد ، هنگامی که از جلوی کلاس رد می شد ، صدای پسر و دختری را از کلاس شنید ، به در نزدیک شد ، #سالار و یک دختر آنجا بودند ، سالار که به سالی معروف بود ! عماد در را باز کرد ، سالار ناگهان از جایش پرید و به عماد گفت : (( سن بوردا نینیسن!؟ بو ساعت دا !؟ ))  عماد فهمید که سالار فکر می کند در دنیای واقعی است و شب هنگام است . سعی کرد جریان را به سالار توضیح دهد ولی سالار به طرز مسخره ای گفت : ((تب زاد المَمیسن؟ )) ((اولان سفهلمیسن؟ ))
در این حالت که آنها با یکدیگر درگیر بودند عماد متوجه شد که سالار رنگش پریده است و دیگر نمی تواند صحبت کند و به پشت عماد نگاه می کند ، ناگهان عماد جای دندان هایی را در شانه هایش احساس کرد یک زامبی که به معلم انگلیسی (زینال زاده) شبیه بود عماد را گاز گرفت و به سمت سالن پرتاب کرد سپس او داخل کلاس رفت ، سالار و دوست دخترش هر دو رنگشان پریده و  بدنشان قفل کرده و دست و پاهایشان می لرزیدند ، زینال زاده گفت : (( درسه باخمیرسیز ؟ عزرائیله باخمیرسیز؟ یاالله یاالله ...)) و شروع به گاز گرفتن آنها و تکه و پاره کردن بدنشان کرد، عماد هم که زخمی شده بود به سرعت با آنچه در آن شرایط در توانش بود به سمت اتاق انفرادی هفت رفت ، عماد می ترسید ، فکر اینکه او هم زامبی شود او را آزار می داد اما ناگهان متوجه شد که زخمش خوب شده است به یاد صحبت تیلا  و جبارزاد در اتاق پناهی افتاد که با یکدیگر می گفتند : ((بونا واکسن وییریپ لار دا هیساد اولماز)) به یاد واکسنی افتاد که دکتران وحشت از بغل گلویش زده بودند و او بی هوش شده بود پس واکسن دارویی بود برای جلوگیری از زامبی شدن!
در دنیای واقعی هم دیگر سالار به مدرسه برنگشت ، با ناپدید شدن سالار دیگر همه در هنرستان ترسیده بودند ، پس از عماد ، امیررضا هم ناپدید شده بود ولی اصلا کسی به ناپدید شدن او فکر نکرده بود حال که تعداد ناپدیدشده ها به سه افزایش یافت (البته بسیاری این را دو نفر می پنداشتند چون اصلا امیررضا را فراموش کرده بودند) جدی بودن مسئله را همه فهمید ، ساسان هم که به سه نفر از شاگردان مدرسه شک کرده بود فعالیت آنها را زیر نظر داشت ، ساسان متوجه شد نفر سوم در آن جمع با اینکه از همه مسائل آگاه است ولی با دو نفر دیگر به شدت مخالفت می کند ، دو نفر هم که ماسک به صورت زده و با آن فیلم ضبط می کردند خود را دکتران وحشت می نامیدند ، ساسان به خاطر آورد که کسانی ماسک می زنند همان هایی هستند که در آن شب که ساسان ، عماد را دیده بود او را از آنجا خارج کردند ، اوضاع مسائل دیگر هم در هنرستانِ دنیای واقعی به هم ریخته بود ، ناپدید شدن برخی اختلافات را در میان شاگردان هنرستان بیشتر و بیشتر ساخته بود و به دلیل اینکه شکل تخلیه استرس ناشی از ترس در همه متفاوت بود شرایط روز به روز بحرانی تر می شد برای مثال #هادی_ارجمندی که در کلاس و مدرسه به #بی_ادبی اش معروف بود و اگر بهتر بگوییم تظاهر دره بی فرهنگی خاورمیانه و جهان سوم و برخورد آن با دیواری به نام فرهنگ در قالب انسان بود دیگر حسابی از کنترل خارج  شده بود ...

...
در دنیای موازی هم بعدا عماد چندین بار سالار را به شکل زامبی مشاهده کرد ، عماد به نوشتن که از چندین مدت پیش به آن پناهنده شده بود ادامه می داد ، یکی از روز ها وقتی عماد در انفرادی اتاق هفت در دفتر یادداشت چیز هایی را می نوشت متوجه همان صدای رادیویی عجیب و اتصال برق ها شد و وقتی قلم را رها و به سمت سالن رفت از ته سالن دو دکتر را وحشت را مشاهده کرد که به سمت او می آیند ، این اولین فرصتی بود که عماد می توانست به صورت دقیق تر به آنها نگاه کند ، قد یکی از دکتر ها بلند و قد دیگری نسبت به اولی خیلی کوتاه تر بود ،دکتران وحشت این بار با خود تکرار می کردند  : ((مبارزه- مبارزه - مبارزه))
آنها در یک کیف مقداری زیادی سلاح گرم و سرد را در اختیار عماد قرار دادند تا از این به بعد با زامبی ها مبارزه کند کاری که یک توانایی خیلی بیشتر از آنچه را که عماد داشت می طلبید...

#ادامه_دارد

👤نویسنده: #یاشار_کرمی

Comments

Popular posts from this blog

آلپ تکین و باد - قسمت اول/ The Alptakin and Wind Episode 1

The Grudge Of Panahi Season 2 Episode 6

کینه پناهی فصل سوم قسمت اول / The Grudge Season 3 Episode 1