The Grudge of Panahi Season 1 Episode 9 (Persian Story Series) (The Grudge of Panahi)

ادامه داستان #کینه_پناهی #فصل_اول #قسمت_نهم (توجه: در این داستان مکالمه ها به زبان ترکی است.)
...
درگیری لفظی حسین و عرفان با ساسان و یاشار ادامه یافت تا اینکه در نهایت حسین روبه نگهبان ماسک دار که به روی یاشار و ساسان هم آب پاشیده و آنها را بیدار کرده بود برگشت و به او گفت : (( آش بولاره بوردان چیخات اشیه ... )) سپس عرفان س. رو به ساسان و یاشار کرد و گفت : (( دا بو ایشدن ال چکین ، گلن دور بئله مهربان اولمیه جیوخ ))
ساسان گفت: ((گور ائل چهمه میشدوخ...))
حسین و عرفان هر دو به شکل خشمناک و عصبانی به روی ساسان نگاه کردند پس از مدتی نگهبان دست و پای ساسان و یاشار را باز کرد و آنها را به بیرون از آنجا برد
ساسان و یاشار که دیده بودند دکتران وحشت متوجه حرف آدم نمی شوند تصمیم گرفتند اینبار با اساتید هنرستان که با دکتران وحشت همکاری می کردند صحبت کنند
روز بعد روز دوشنبه بود ، دوشنبه ها روز خسته کننده ای برای ساسان و یاشار و همچنین برای اکثر هنرجویان بود
پس از بحث های به درد نخور در زنگ اول در کلاس نورپور و به نوعی وقت گذرانی زنگ همنوازی با پیانو شروع می شد ، در آن زنگ که بچه ها پراکنده می شدند  یاشار با پارسا و سینا که این جمع را ابتدا امیررضا اکبرزاده جمع کرده بود تمرین می کرد و ساسان در اتاق فلوت با محمد مشمول تمرین داشت
پس از زنگ همنوازی ، دو زنگ پشت سر هم به درس هایی اختصاص می یافت که به دلیل مطلع نبودن وزارت آموزشی از مقتضیات ( نیازها) رشته موسیقی به آن ها دیکته شده بود ، هرچند مدرس این درس ها معلم خوش اخلاق و خوبی بود ولی درس باز خسته کننده بود
روز های دوشنبه آقای پناهی در هنرستان حضور نداشت به همین دلیل ساسان و یاشار به توافق رسیدند تا برای صحبت با پناهی و منصرف کردن  او از همکاری با #دکتران_وحشت به دفتر او در انجمن موسیقی استان بروند.
دفتر انجمن موسیقی استان آذربایجان شرقی در ساختمانی در وسطِ متمایل به شرق شهر قرار داشت  در یک مجتمع فرهنگی که به نام یک روز نامگذاری شده بود ، مجتمع فرهنگی بیست و نه بهمن، این مجتمع هم توسط یک موسسه خصوصی اداره می شد که به کار های آموزشی و فرهنگی می پرداخت ، علاقه به خصوصی ها از کجا بود نمی دانم ولی گویا وقتی که همه چیز خصوصی میشد مخفی کردن برخی چیزها برای بعضی ها راحت تر می شد!
ساسان و  یاشار با بی آر تی ها یعنی اتوبوس های بزرگ که با مسیر ویژه تردد می کردند به جلوی ساختمان مجتمع رسیدند ، درست در مقابل در مجتمع و ورودی بیمارستانی که هم نام و در همسایگی مجتمع بود ایستگاه بی آر تی قرار داشت ولی ایستگاه را فقط به نام بیمارستان می شناختند یعنی ایستگاه بیمارستانِ بیست و نه بهمن .  در جامعه ای که همه به نوعی بیمار بودند و بچه ها همه دوست داشتند برای درمان بیماری خانواده و جامعه ی خود تجربی خوانده و دکتر شوند این اتفاق برای  کسی عجیب نبود
بالاخره ساسان و یاشار به داخل مجتمع رفتند برای رسیدن به دفتر باید پله های زیادی را بالا می رفتند به حدی که یک آدم معمولی در مسیر حتما خسته می شد ، البته یک آدم معمولی نه شهروندان این کشور!!!
وقتی که به دفتر رسیدند در را زدند و ابتدا وارد اتاقی شدند که منشی در آن بود ! ساسان پرسید: (( آقای پناهی وار!؟))
منشی خانم جواب داد : ((وار بله بویرون ایچری ))
از درون آن اتاق وارد اتاقی شدند که آقای پناهی   آنجا بود
ساسان و یاشار هردو سلام دادند ، آقای پناهی نیز پس از تحویل گرفتن جواب و پاسخ به آن گفت: (( بالام بوردا نینیسیز )) لحن پناهی در بیرون از هنرستان خیلی گرم و صمیمی بود ، این حالت عادی او بود و او در هنرستان جهت ایجاد نوعی جو و همچنین به اصطلاح ترکی (( اوزلَری آچیلماسین...)) متفاوت رفتار می کرد
ساسان و یاشار نشستند و شروع به صحبت با پناهی کردند
...
در دنیای موازی بعد از واکسن اخیری که دکتران وحشت به #عماد تزریق کرده بودند ، نوعی حالت توهم در او ایجاد شده بود و این شرایط هرچند روبه بهبود بود ولی ادامه می یافت
عماد قبلا به ارتباط رویاها یا خواب ها با زندگی واقعی و تعبیر خواب و این نوع چیز ها زیاد اعتقاد نداشت ولی در شرایطی که هم اکنون قرار گرفته بود دیگر به همه چیز اعتقاد داشت از ریز گرفته تا درشت!شاید از این بود که ساسان و یاشار به ساختمان مجتمع رفته بودند یا اینکه تصادفی بود عماد در توهم خود ناگهان خود را در مجتمع بیست و نه بهمن یافت ! در توهم خود از ورودی مجتمع داخل می شد ، پیانو و پرتره سنگی استاد شهریار را می دید و به سمت آنها می رفت ، از پشت سنگهای پرتره خون می چکید! عماد وفتی دست هایش را به سمت خون می برد ، سنگ های پرتره به زمین می ریختند و از پشت آن ها تاریکی بزرگی باز می شد و دستی از تاریکی به سمتش دراز می شد و از دست عماد می گرفت و عماد را به سمت تاریکی می کشید سپس عماد از حالت توهم بیرون می آمد...
چند مدت گذشت و حالت توهم عماد خوب شد

عماد مدت زیادی بود که در اتاق انفرادی قرار داشت ، یک بشقاب برای غذا در اتاق انفرادی بود و هر وقت که عماد در خواب بود یا در جای دیگری بود ،توسط کسی که عماد تاکنون تنوانسته بود او را ببیند پر می شد ...
دیگر نیاز های او هم به نوعی برطرف می شد گویا کسانی که او را در آنجا ، در دنیای موازی زندانی کرده بودند قبلا برای ایجاد شرایط مناسب جهت زنده ماندن او فکر کرده بودند
عماد پس از اینکه دیگر حال خوبی داشت از اتاق انفرادی هفت خارج شد  ، هنگام خارج شدن از اتاق متوجه صدای ناکوک ویولن شد که از نزدیکی ها می آمد...
عماد به سمت صدا رفت در اتاق انفرادی پنج یعنی درست دو اتاق پایین تر #سینا را دید که درحال نواختن ویولن است
عماد در را باز کرد ، سینا که او را دید با لحن جالبی گفت : (( اِاِ سن ده بورداسان؟))
عماد فهمید که سینا از مسئله بی خبر است . پرسید : (( هن. سن نجور بورا گلمیسن؟))
سینا گفت : (( هنرستان نان چیخاندا حسینین دالیسی جان گئتتدیم بیدا بویوح سالنا یتیشدیم اوردا بیدانا لپ تاپ کیمین بیزاد واریده ...
عماد با صدای آرامی گفت : (( لپ تاپ کیمین؟ ))
سینا گفت : (( هن لپ تاپ دییرده اما اوجور بیزادیده ، ایستدیم روشن الییم اونه بیدن نم نجور اولده گوردوم بوردیم))
سینا که از شرایط با خبر نبود بسیار ذوق زده توضیح می داد
عماد به فکر فرو رفت ، شاید کلید خروج را یافته بود ، اگر باز دروازه باز می شد و می توانست با ساسان  و یاشار ارتباط برقرار کند می توانست آنها را به سوی لپ تاپ یا هرچیزی که سینا می گفت هدایت کند و شاید بتواند از این دنیا خارج شود

#ادامه_دارد

👤نویسنده: #یاشار_کرمی

Comments

Popular posts from this blog

آلپ تکین و باد - قسمت اول/ The Alptakin and Wind Episode 1

The Grudge Of Panahi Season 2 Episode 6

کینه پناهی فصل سوم قسمت اول / The Grudge Season 3 Episode 1