کینه پناهی فصل سوم قسمت دوم / The Grudge Of Panahi Season 3 Episode 2
ادامه داستان #کینه_پناهی #فصل_سوم #قسمت_دوم
خود درگیری مغزی ساسان ادامه یافت ولی در این میان تنها کسی که ذهنش به کمبود عضوی از هنرستان درگیر شده بود ، تنها ساسان نبود. همه احساسی داشتند که گویا چیزی را از دست داده اند، در یکی از کتاب های عزیز نسین ، نویسنده ترکیه ای مردی معرفی می شد که چنان به کیف دستی اش عادت کرده بود که اگر کیف دستی اش را به دستش نمی گرفت ، تعادلش به هم می خورد و لنگ لنگان راه می رفت. همه در هنرستان به یکدیگر عادت داشتند ، در نبود عماد همه تعادل خود را از دست داده بودند ولی شلاق فراموشی روح سواران باعث شده بود از عامل لنگیدن خود بی خبر باشند.
شاید خواب های ترسناک ساسان یکی از نشانه های لنگیدن زندگی عادی او بود...
ولی عماد را شلاق فراموشی روح سواران به کجا برده بود...
عماد لحظه ای بعد از آن را با شلاق روح سواران ناپدید شد ، خود را در میان تاریکی در روی یک صندلی امتحانی در سالن پایین هنرستان یافت ، در سکوت مطلق . گویی سال ها بود که دیگر کسی به آنجا رفت و آمد نمی کرد ، ترس مخلوط با کمی ناراحتی وجود عماد را فرا گرفت ، چون ابتدا عماد فکر کرد که دوباره به همان دنیای موازی افتاده است که در زمان دکتران وحشت جهت آزمایش او را در آنجا زندانی کرده بودند ، عماد زیاد هم اشتباه متوجه نشده بود ولی این دنیا تفاوت های زیادی با دنیای موازی دکتران وحشت داشت که عماد با اولین قدم های خود در سالن هنرستانِ دنیای فراموش شده روح سواران به آن پی می برد...
عماد از روی صندلی بلند شد ... کمی جلوتر رفت ، درست در جلوی راه پله ها بود که ناگهان سکوت آزار دهنده درهم شکست. صدایی که گویا از ته زمین می آمد ، عماد را ترساند.
چند لحظه بعد کاشی های زمین شروع به لرزش کردند و شکستند ، از میان ترک های بزرگ ایجاد شده در وسط کاشی ها دست هایی بیرون آمدند ، یکی از دست ها که پوست دست به نظر پوسیده به نظر می رسید ، پای عماد را گرفت و عماد را با خود به زیر زمین کشاند، عماد داد زد ، ولی داد زدن در مکانی که دادرسی نبود ، بی مفهوم به نظر می رسید.
عماد به میان انبوهی از زامبی ها افتاد ، زامبی هایی که پوست هایشان پوسیده بود ، بویی گندیده داشتند و از دهانش خون می چکید ، عماد از دست یکی از آن ها که او را به آنجا کشید خود را نجات داد ، به گوشه ای رفت ، ولی زامبی ها همه جا بودند ، آن جای تاریک که عماد افتاده بود ، به نظر بی انتها می رسید ، از طرف پشت عماد یک زامبیِ دیگری آمد ، او را گرفت و به صورتش نزدیک کرد ، در میان ترس ، ناگهان حس تعجب در عماد پدید آمد
او این زامبی را می شناخت ... خود را از دست زامبی نجات داد ، به صورت تک تک زامبی ها نگاه کرد ، همه آنها را می شناخت ، آنها هنرجویان و استادان هنرستان بودند ! زامبی دیگری عماد را غافل گیر کرد ،عماد داد زد: (( استاد!!! )) این استاد پناهی بود ، در شکل زامبی ! عماد در دنیای موازی دکتران وحشت هم چنین صحنۀ وحشتناکی را ندیده بود.
استاد پناهی در حالی که خون از دهانش جاری بود و مو هایش طوری دیده می شد که انگار استاد را برق گرفته است. دفتر نتی را به سمت عماد نشان داد و گفت : (( بالام... تکلیف دمیشدیم... یادیننان چیخمیشده یازاسان... )) عماد کمی عقب که رفت اینبار زامبی دیگری او را گرفت و گفت : (( اوغلوم تحقیقین هانی!؟ اولمیه یادیننان چیخیپ؟ )) ادامه داد : (( اوغلوم بو نه قطعه دی چالیسان؟ بودا یادیننان چیخیپ)) عماد او را هم می شناخت ، او هم استاد ممقانیه بود ، عماد تازه داشت می فهمید، اینجا دنیای فراموش شده روح سواران بود و همه فراموش شده ها اینجا جمع شده بودند ، همه آن چیزها که با چهره ترسناک زامبی در مقابل عماد ظاهر شده بودند در واقع آن چیز ها یا کار هایی بودند که عماد انجام دادن آن ها را در دنیای عادی فراموش کرده بود...
همه جا ناگهان سیاه شد ...
عماد خود را اینبار در انفرادی شماره هفت یافت. جایی که قبلا در زمان زندانی شدن در جهان موازیِ دکتران وحشت همیشه آنجا بیدار می شد!
از جایش بلند شد و به سمت در رفت ، در باز قفل بود...
ناگهان اینبار از سقف اتاق انفرادی شکاف هایی باز شدند و از آن جا ورقه هایی شروع به باریدن کرد ، ورقه ها داشتند اتاق انفرادی را پر می کردند ، عماد شروع به خواندن آن ها کرد : (( کادنس پایانی قسمت آ را بنویسید... )) (( قطعه چند بخشی است؟ ))... این ها هم سوالاتی بودند که عماد در سر امتحان آن ها را فراموش کرده بود... اتاق داشت با ورقه ها پر می شد و عماد داشت خفه می شد...
ولی عماد را شلاق فراموشی روح سواران به کجا برده بود...
عماد لحظه ای بعد از آن را با شلاق روح سواران ناپدید شد ، خود را در میان تاریکی در روی یک صندلی امتحانی در سالن پایین هنرستان یافت ، در سکوت مطلق . گویی سال ها بود که دیگر کسی به آنجا رفت و آمد نمی کرد ، ترس مخلوط با کمی ناراحتی وجود عماد را فرا گرفت ، چون ابتدا عماد فکر کرد که دوباره به همان دنیای موازی افتاده است که در زمان دکتران وحشت جهت آزمایش او را در آنجا زندانی کرده بودند ، عماد زیاد هم اشتباه متوجه نشده بود ولی این دنیا تفاوت های زیادی با دنیای موازی دکتران وحشت داشت که عماد با اولین قدم های خود در سالن هنرستانِ دنیای فراموش شده روح سواران به آن پی می برد...
عماد از روی صندلی بلند شد ... کمی جلوتر رفت ، درست در جلوی راه پله ها بود که ناگهان سکوت آزار دهنده درهم شکست. صدایی که گویا از ته زمین می آمد ، عماد را ترساند.
چند لحظه بعد کاشی های زمین شروع به لرزش کردند و شکستند ، از میان ترک های بزرگ ایجاد شده در وسط کاشی ها دست هایی بیرون آمدند ، یکی از دست ها که پوست دست به نظر پوسیده به نظر می رسید ، پای عماد را گرفت و عماد را با خود به زیر زمین کشاند، عماد داد زد ، ولی داد زدن در مکانی که دادرسی نبود ، بی مفهوم به نظر می رسید.
عماد به میان انبوهی از زامبی ها افتاد ، زامبی هایی که پوست هایشان پوسیده بود ، بویی گندیده داشتند و از دهانش خون می چکید ، عماد از دست یکی از آن ها که او را به آنجا کشید خود را نجات داد ، به گوشه ای رفت ، ولی زامبی ها همه جا بودند ، آن جای تاریک که عماد افتاده بود ، به نظر بی انتها می رسید ، از طرف پشت عماد یک زامبیِ دیگری آمد ، او را گرفت و به صورتش نزدیک کرد ، در میان ترس ، ناگهان حس تعجب در عماد پدید آمد
او این زامبی را می شناخت ... خود را از دست زامبی نجات داد ، به صورت تک تک زامبی ها نگاه کرد ، همه آنها را می شناخت ، آنها هنرجویان و استادان هنرستان بودند ! زامبی دیگری عماد را غافل گیر کرد ،عماد داد زد: (( استاد!!! )) این استاد پناهی بود ، در شکل زامبی ! عماد در دنیای موازی دکتران وحشت هم چنین صحنۀ وحشتناکی را ندیده بود.
استاد پناهی در حالی که خون از دهانش جاری بود و مو هایش طوری دیده می شد که انگار استاد را برق گرفته است. دفتر نتی را به سمت عماد نشان داد و گفت : (( بالام... تکلیف دمیشدیم... یادیننان چیخمیشده یازاسان... )) عماد کمی عقب که رفت اینبار زامبی دیگری او را گرفت و گفت : (( اوغلوم تحقیقین هانی!؟ اولمیه یادیننان چیخیپ؟ )) ادامه داد : (( اوغلوم بو نه قطعه دی چالیسان؟ بودا یادیننان چیخیپ)) عماد او را هم می شناخت ، او هم استاد ممقانیه بود ، عماد تازه داشت می فهمید، اینجا دنیای فراموش شده روح سواران بود و همه فراموش شده ها اینجا جمع شده بودند ، همه آن چیزها که با چهره ترسناک زامبی در مقابل عماد ظاهر شده بودند در واقع آن چیز ها یا کار هایی بودند که عماد انجام دادن آن ها را در دنیای عادی فراموش کرده بود...
همه جا ناگهان سیاه شد ...
عماد خود را اینبار در انفرادی شماره هفت یافت. جایی که قبلا در زمان زندانی شدن در جهان موازیِ دکتران وحشت همیشه آنجا بیدار می شد!
از جایش بلند شد و به سمت در رفت ، در باز قفل بود...
ناگهان اینبار از سقف اتاق انفرادی شکاف هایی باز شدند و از آن جا ورقه هایی شروع به باریدن کرد ، ورقه ها داشتند اتاق انفرادی را پر می کردند ، عماد شروع به خواندن آن ها کرد : (( کادنس پایانی قسمت آ را بنویسید... )) (( قطعه چند بخشی است؟ ))... این ها هم سوالاتی بودند که عماد در سر امتحان آن ها را فراموش کرده بود... اتاق داشت با ورقه ها پر می شد و عماد داشت خفه می شد...
#ادامه_دارد
نویسنده: یاشار کرمی
Comments
Post a Comment