باد سحرگاه یک چیز دیگر بود ، گویا مژده وصل دو عاشق به هم دیگر را با خود داشت یا خبر صلح و پایان جنگی را می داد. فارغ از همه درد های زندگی ، فارغ از سیاست و درد های روزانه ناشی از کثیفی آن و فارغ از هرگونه دلتنگی می شد تا پایان صبح و گرم تر شدن هوا لبۀ دیواری یا جای بلندی ساعت ها رو به باد نشست و با باد درد و دل کرد. راستی راستی این فقط باد صبح تابستان بود که چنین امکانی را به ما می داد ، چرا که وقتی صبح زمستان می خواستی باد را جست و جو کنی ، او را خشمگین می یافتی ، خشمی که تا به چهره آدم راه می یافت ، آن را به رنگ سرخ تغییر می داد. باد هر روز که از این کوهستان ها عبور می کرد و به این شهر می رسید ، پسری را می یافت که منتظرش بود ، او آلپ تکین نام داشت. آلپ تکین پسر بچه ای بود که در زمانی که همه می خوابیدند از خواب بیدار می شد ، در میان جمع دوستان و خانواده اش اولین کسی که بود که از خواب بیدار می شد و شاید در آن شهر اولین کسی بود که بیدار می شد! آلپ تکین روزی ناراحت تر به نظر می رسید ، دوستش باد تحمل دیدن ناراحتی آلپ تکین را نداشت، با اینکه می دانست آدم ها نباید سخن گفتن او را...