#کینه_پناهی #فصل_دوم #قسمت_سوم ... هرچند شلاق روح سواران و گلگوله های فراموشی آنها ، برای محو و نابودی همه کافی بود ولی این تنهاترین روش آنها نبود... درست شب اول سپتامبر ، زمانی که در تقویم میلادی تابستان جای خود را به پاییز می داد ، روح تمیز و بی گناه یکی از بچه های کلاس هم جای خود را به یک روح وحشی و قاتل می داد... .... شهریار آن شب را نمی توانست درست بخوابد ، چند روز بود که احساس می کرد همه چیز آن طور که باید پیش برود ، پیش نمی رود. چند شب بود که میانه های شب از خواب می پرید و از بیرون صدای اسب هایی را می شنید که به نظرش به سمت او نزدیک می شدند ، در وسط شهر شنیدن صدای اسب یک چیز عادی نیست. اصلا شهریار را آن شب خواب نبرد ، شهریار از تخت خواب خود بلند شد ، هنوز چند قدم نرفته بود که درست در دیوار سایه اسبی را که با سرعت رد شد ، دید ... ترسید ... احساس ترسی همراه با احساس عجز سراسر وجودش را برگرفت. شهریار با اینکه مطمئن بود چیزی را دیده است ولی بیشتر فکر می کرد که توهم می بیند ، چرا که نمی توانست آنچه را که می بیند ، باور کند. شهریار همین که داشت با یک دستش سر...